درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

درسا زندگي من

تولد1

سلام ماماني.ديشب جشن تولد دو سالگيت بود.خيلي خوش گذشت.همه چيز خوب پيش رفت.همه از لباست خوششون اومده بود. كيكت خيلي خوشگلو خوشمزه بود ...
30 مرداد 1391

زنبور كوچولو

سلام زنبور كوچولوي من امروز ساعت 6 رفتيم آتليه درنا.خيلي عكس خوشگل با لباس زنبوريت گرفتي،وقتي آماده شد حتما واست ميذارم تو وبلاگ.كلي شيرين زبوني كردي همه عاشقت شده بودن.شب هم كه رفتيم خونه دوست مامان جون و تو حسابي جيغ زدي. و بعدش با بابا ناصر رفتيم پيتزا ايتاليانو و بازم تو شروع كردي به سرو صدا و شيطوني همش ميگفتي غذا،غذا.مثه اينكه تمام روز غذا نخورده بودي. اول كه سيب زميني خوردي بعدش هم پيتزا آخرش هم به زور برگشتيم خونه و پيتزاي باباجون و مامان جون رو هم ريختي به هم. حالا هم بالايي و داري تموم اتاق رو ميريزي به هم... يادم رفت بگم امروز سالگرد عقد بابا و مامان بوده.به همين مناسبت بابايي اول واسم گل خريد بعد هم شام رفتيم بيرون.6س...
26 مرداد 1391

شيرين زبونيات

اين روزا خيلي شيرين زبون شدي.كلماتي كه ميگي، بابجون،باباجون.مامجون،مامان جون.ناصي،ناصر(بعضي و قتا كه بخواي خودتو لوس كني ميگي بابا).ساناز،ناناز. آذر،آذي.سارا،ساراي.دايي.طاها.امير.الينا،شاهين،آوين بيا بغلم،بغلم كن.غذا ميخواي،غذا ميخوام.آب بيارين،آب بده، مغازه اي كه ازش بستني ميخريم رو خوب ميشناسي جرات نميكنيم از جلوش رد شيم كه ميگي بستني بيارين.كارتون موردعلاقت هم شده بابا اسفنجي مرديم از بس نگاش كرديم ...
24 مرداد 1391

سالگرد عقد

سلام گلم. دو روز ديگه سالگرد عقد منو و بابا ناصره. ميخوام از اون روزا بگم.سال85 بود كه قرار شد بابا ناصر با خونوادش بياد خواستگاري.اونروزا من تو يه كارخانه تو قسمت اداري كار ميكردم.همه چيز خوب بود تا اول تيرماه وقتي واسه خريد با مامان جون و خاله سارا رفته بوديم بندر گناه تصادف كرديم،خدا رو شكر خاله سارا  آسيبي نديد ولي مامان جون تو لگنش يه ترك برداشت ومن...صورتم داغون شده،كتفم شكست،گردنم ضربه ديد...خيلي روز بدي بود حتي فكركردن بهش هم اذيتم ميكنه.وقتي بابا ناصر فهمي تصادف كردم اومد پيشم،اونموقع بابايي سرباز بود.چون ميخواست روحيم عوض شه اصرار كرد زودتر عقد كنيم.تو روز 25 مرداد 85 عقد كرديم.با صورت بسته و... اونروزا خيلي با اين صورت ...
24 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام زندگي من.چند روزه كه واست ننوشتم آخه سيستممون خراب شده الان دارم با سيستم باباجون برات مينويسم.امشب شب بيست و سوم ماه رمضونه.توي اين شب از خدا ميخوام هميشه در كنارت باشم نميخوام حتي يه لحظه سختي بكشي.از خدا ميخوام مشكلاتمون حل بشه. الان داري رو تخت بالا،پايين مپيري.خيلي شيطون شدي اصلا نميشه يه لحظه تنهات گذاشت،واي به حال روزي كه قرار باشه با تو برم خريد شهر رو به هم ميريزي   ...
22 مرداد 1391

دلتنگتم

سلام عزيز دلم.الان كه دارم واست مينويسم با باباجون،مامان جون و خونواده عمه مهين رفتي بيرون.وقتي نيستي خيلي دلتنگتم. دختركم داريم كم كم به زمان تولدت نزديك ميشيم.خيلي خوبه دخترك كوچيك من كه حتي 3كيلو هم نبود حالا واسه خودش خانمي شده.همه عاشق شيرين زبونياتن.  ديشب كه اونقد خونه عمه مهين شيرين زبوني كردي كه خودمم تعجب كردم.تازگيا هم دوتا شعر بلد شدي.تاب تاب عباسي و تولد تولد.تازه اسم خيلي حيونا رو ميتوني بگي،مثه گاو،جوجه،بره،موش،مورچه... الهي مامان به قربونت بره زودتر بيا كه دلتنگتم.هوارتا بوس واسه دخملم.   ...
15 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام مرواريد من. پارسال اين موقع ها بود كه اومديم دزفول.خداحافظي با اصفهان خيلي سخت بود ميدونستم كه ديگه برنميگرديم!اولش خيلي سخت بود كه سبك زندگيمونو يه دفعه عوض كنيم ولي همين كه ميديدم بهت خوش ميگذره راضي بودم.آخه باباجون،مامان جون كلي بهت ميرسن،باهات بازي ميكنن و خيلي هواتو دارن.تو هم همش در حال شيطوني كردنو،جيغ زدني و بعضي وقتا الكي گريه ميكوني!آخه عادت كردي هر چي ميخواي بهت بديم چون همه دوست دارن و نميخوان اذيت شي. تو عاشق آبي بازي كردني،هر وقت يكي بره حمام تو پشت در حاضري و تازگيا كه ميري تو حياط آب بازي دوربينم خيلي دوست داري كه همش خاموش روشنش كني تا بتوني لنزش رو بگيري يه عالمه سنگ رنگي داري كه هميشه يه جاي خونه ريختيشون ...
12 مرداد 1391

تولدت

عزيزكم،شيرين زبونم نميدوني چقد دوست دارم.چقد خوبه كه تو رو دارم.شكر حالا ميخوام واست از تولدت بگم.ولي اول از قبلش ميگم يه روز كه يه دفعه جلو چشمام چيزي مثه جرقه ديدم،تو اينترنت خوندم كه بهش ميگن مسموميت بارداري.خيلي ترسيده بودم ميگفتن خطرناكه.2روز بيمارستان بستري شدم.هرچي سعي كردن كه طبيعي به دنيا بيارمت نشد.خيلي ازيت شديم تو هم جمع ميشدي رو دلم مثه اينكه تو هم اذيت بودي.يه هفته بعدش دوباره جرقه ديدم ايندفعه رفتم بيمارستان شريعتي.آخه اونجا كلاس آمادگي واسه زايمان ميرفتم.صبح ساعت9 رفتم بيمارستان.ساعت 10 بستري شدم.ساعت1 واسه عمل سزارين بردنم اتاق عمل و توساعت1و 45 دقيقه بدنيا اومدي. ...
12 مرداد 1391

پرنسس كوچولوي شيطون

كوچولوي من تو اونقدر اين روزا شيطوني ميكني كه من و بابا ناصر و مامان و جون و بابا جون نميتونيم آرومت كنيم.همش در حال راه رفتن و حرف زدني.به بابا ناصر ميگي ناص،به بابا جون ميگي باباجون ولي وقتي جوابتو نميده ميگي هميون!وقتي بهت ميگم بگو فروغ ميگي مامان.خلاصه كلي كلمه بلدي.اونقد شيرين زبوني كه جيغ زدناتو فراموش ميكنيم اين روزا همش مشغول آماده كردن وسايل تولدتم.كلي كار كردم البته تا حالا فقط واسه تزيينات.خيلي خوشحالم كه داري دو ساله ميشي گلكم. چه دورانه خوبي داشتيم من و تو تو اصفهان.هر روز عصر با هم ميرفتيم بازارچه خريد ميكرديم بعدش ميرفتيم پارك.خيلي دلم ميخواد دوباره برگرديم اصفهان،كوي وليعصر... اونجا يه دوست داشتي اسمش روژينا بود،خيلي د...
10 مرداد 1391

خوش آمدي گلم

وقتي تو زايشگاه به هوش اومدم اول نگاه به ساعت كردم.خيلي درد داشتم از خانم پرستار پرسيدم دخترم كجاست؟گفت نميدونم.گفتم حالش خوبه.گفت آره.خيلي بيقراري ميكردم.دلم ميخواست هرچه زودتر ببينمت.خيلي طول كشيد تا آوردنت.گذاشتمت رو سينم.چه حس خوبي بود.خدايا شكرت.خدايا ممنونم از اينهمه لطف و بزرگي. چه لحظه ي باشكوهي بود.زيباترين اتفاق.بزرگترين هديه بود. چهار روزه بودي كه واسه زردي بيمارستان شريعتي بستري شدي آخه درجه زرديت16 بود.دكتر گفت بايد بستري بشه چون وزنش كمه. يادم رفت بگم وقتي بدنيا اومدي وزنت فقط2/900بود.ولي روزه چهارم شده بودي2/700 2روز بيمارستان بودي.تو اون دو روز حتي واسه 1دقيقه چشم رو هم نذاشتم.خيلي سخت بود هم درد داشتم و هم دلتنگ بابا...
9 مرداد 1391